ایراندخت میرهادی پزشک توانمندی است که همدان را مأمن و محل طبابت خود برمیگزیند و تا پایان عمر در این شهر میماند و نسخههای شفابخش مینویسد؛ نسخههایی که روی کاغذ سیگار نوشته میشد.
به گزارش مجله خبری تپور؛ تورق روزهای فروردین سال ۱۲۹۹ که با سختی برای ایران همراه بود، کمی دشوار است، خصوصا که دولتهای پس از مشروطیت یکی پس از دیگری ساقط میشدند و امیدهای مردم به مشروطیت برای ترقی و رشد کشور به ناامیدی بدل میشد، هرج و مرج، قحطی و بیماری در کشور بیداد میکرد.
در این اوضاع و احوال ۱۷ روز از بهار میگذشت که ایراندخت از پدری ایرانی و مادری آلمانی چشم بر جهان گشود و یحتمل قابله روسی که او را از شکم مادر میگرفت، گمان نمیکرد که نام «ایراندخت میرهادی»، برای همیشه در یادها ماندگار خواهد شد به ویژه برای مردم همدان. سرنوشت ایراندخت از همان روزهای آغازین تولدش، آرام نبود، انگار قرار بود چرخ روزگار طوری بچرخد که زنی مقاوم، هنرمند و انساندوست زیست کند و گوشهای از تاریخ کشور نامی شود.
از ایران تا برلین/ پرستار جنگ جهانی دوم
او روزهای سخت قرن بیستم در ایران و غرب را به چشم دید اما هرگز از اصل انسان بودن کوتاه نیامد و نامی ماندگار از خود به جای گذاشت؛ فرزند اول خانوادهای بود که اصالتشان به تفرش بازمیگشت و جد پدریاش به امام محمدباقر(ع) میرسید و سید بود.
پدربزرگش از تفرش به تهران آمده بود تا فرزندانش درس بخوانند، میرزا فضلالله پدر ایراندخت که اسد میخواندنش، در دارالفنون درس خواند و به آلمان رفت تا مهندس شود پس از ۱۳ سال با بانویی اهل آلمان ازدواج کرد و به ایران بازگشت.
او در ضرابخانه مشغول به کار شد و بعدها ایراندخت پا به این دنیا گذاشت، در دوران مدرسه بیشتر اوقات شاگرد اول بود. زبان فرانسه، انگلیسی و آلمانی را به خوبی فراگرفت و از فارسی و ادبیات غافل نشد.مصداق آن هم نمایشنامههایی بود که مینوشت و اجرا میکرد تا اینکه پس از گذراندن کلاس دوازدهم، عزم اروپا میکند تا راهی باشد برای ادامه تحصیلش، البته قبل از آن دوره پرستاری را در یک بیمارستان در تهران گذراند تا شرایط سفرش مهیا شود. او به اروپا میرفت؛ اما نمیدانست که چه اتفاقاتی در انتظارش است، جنگ جهانی دوم و اروپایی ویران بر مسیر او سایه افکند.
۱۷ ساله بود که به اتفاق مادر به برلین رفت، آلمانی که در زمان هیتلر میجوشید و میخروشید. ایراندخت در بیمارستانی به عنوان کارآموز پرستاری مشغول به کار و هر روز بر تجربیاتش افزوده میشد.
به گفته میرهادی، حدود ۲ سال را در این بیمارستان به دروس شفاهی، عملی، کتبی و آزمایشگاهی مشغول بوده و در بحبوحه جوانیاش جنگ جهانی دوم با حمله هیتلر به لهستان آغاز میشود و او شاهد آغاز حرکت بمبافکنهای آلمانی بر فراز برلین میشود و با واژه جنگ آشنا!
در این شرایط بالاخره نخستین مدرک پرستاری خود را دریافت میکند و در یک بیمارستان اطفال مشغول به کار میشود.
پرستاری که درس هنرپیشگی خواند
پس از اندک زمانی تصمیم میگیرد در کلاسهای بازیگری شرکت کند و وارد این عرصه شود، اما شرایط خوبی پیش روی میرهادی جوان نیست و باید بسیار کار کند تا از پس هزینههای زندگی برآید، او در این خصوص میگوید: «پس از جستجوی زیاد و در به دری در اداره کارگزینی آلمان بالاخره چند جا برایم کار پیدا شد.
صبحها از ساعت پنج تا ۲ بعدازظهر در یک پرورشگاه و بعدازظهرها نظافت خانه و شبها در رادیو کار پیدا کردم. از ساعت سه تا پنج بعدازظهر هم برای آموزش دروس هنرپیشگی بود، یعنی از پنج صبح تا یک بعد از نیمه شب کار میکردم.» عشق و علاقه ایراندخت به تئاتر باعث شد که به صورت جدی این هنر را پیش بگیرد و موفقیتهای بسیاری به دست آورد، او تقریبا توانسته بود، تحسین و تشویق معلمان تئاترش را به دست آورد و دست آخر از اعضای یک گروه تئاتر سیار در آلمان شود.آلمانی که درگیر جنگ بود و ممکن بود که روزی سر از جبهههای نبرد برای اجرای تئاتر درآورد.
او در این باره میگوید: «دو سال زحمت کشیدم و سپس امتحانات نهایی در تئاتر «بورگ وینه» از ما گرفته شد. سوالات شفاهی راجع به ادبیات و موزیک و… و بازهم ایفای نقشههای مختلف و بالاخره اخذ گواهینامه رسمی از وزارت فرهنگ و هنر. حالا یک هنرپیشه بودم… من و چهار دختر دیگر جزو گروه سیار شدیم که در جنوب آلمان و اتریش برای شهرستانها و روستاها برنامه برگزار میکردند.»
ایران پزشک خوب میخواهد
ایراندخت با آنکه به بازیگری عشق میورزید و عاشق تئاتر بود اما نتوانست آنطور که باید و شاید به این حرفه بپردازد. در این باره مینویسد: «حالا ما هنرپیشه بودیم و میتوانستیم معروف شویم، ولی افسوس که سرنوشت من چیزی دیگری بود و هنرپیشگی حرفه من نشد با وصف این، شوق و ذوق فراوانی در دلم بر جای گذاشت که تا به حال هم هست.» او که دورههای پرستاری را پشت سر گذاشته بود ولی دوست داشت هنرپیشه شود، سرنوشت دیگری برایش رقم خورد.
سرنوشتی که چندان به آن بیمیل نبود و آن را خوششانسی برای یک دختر سر به هوا میدانست.
ایراندخت با توصیه برادرش گروه سیار تئاتر را رها میکند با «اگون فردیناند گرانبر» یک هنرمند اتریشی آشنا میشود، او که دنیادیده و با ایران آشنا بود از این رو میرهادی را تشویق میکند تا درس پزشکی بخواند و او را در دانشگاه ثبت نام میکند.
ایراندخت جوان هم به صورت جدی پا به عرصه پزشکی میگذارد به خصوص که به گفته فردیناند، «ایران به هنرپیشه و پرستار نیازی ندارد، یک پزشک خوب میخواهد.»پس از این آشنایی میرهادی با فردیناند که ۱۴ سال از او بزرگتر و یک انسان واقعی بود و او را دوست میداشت، ازدواج میکند. فردیناند یک نقاش بود و در دوران جنگ یک خبرنگار جنگی محسوب میشد.
آشنایی و ازدواج با این هنرمند اتریشی که مخالف هیتلر و صلحطلب بود، دریچه تازهای برای ایراندخت جوان گشود، او به وسیله این هنرمند با ادبیات جهان آشنا شد و آثار بزرگ ادبی را مطالعه کرد و همزمان در دانشگاه طب تحصیل کرد.
اما زندگی رویایی با فردیناند نقاش چندان دوام نداشت، چراکه متفقین کم کم موفق میشوند هیتلر سرکش را مغلوب کنند، در این میان دردسرهای ایراندخت هم اضافه میشود.
اویی که در نبود شوهرش، فرزندش را به دنیا میآورد و در شرایط سخت قرار میگیرد، به طوری که تراژدی بزرگ زندگی میرهادی نوشته میشود.یعنی دختر کوچکش از دنیا میرود و او هیچ خبری از همسرش ندارد، شاید در جبهههای جنگ کشته شده باشد.
میرهادی سختترین روزهای زندگی را پشت سرمیگذارد؛ وین، شهر رویایی او به اشغال روسها، فرانسویها، آمریکاییها، انگلیسیها و… درآمده است. گرچه آن روزها در ایران هم اوضاع بهتر نیست و حضور سربازان متفقین قحطی را در سراسر کشور گستردانده است. اما باید به درد میرهادی، غربت و دوری از همسرش را هم افزود.
طبابت در همدان/ نسخههای شفابخش روی کاغذ سیگار
بالاخره شرایط اندک اندک بهبود مییابد و کلاسهای درس دانشگاه طب که مورد تأکید ویژه فردیناند بود، تنهایی ایراندخت را پر میکند تا در نهایت او از جبهه بازمیگردد و آهنگ مشرق زمین و ایران کوک میکنند.
میرهادی دانشگاه طب را به پایان نمیرساند و به ایران بازمیگردد و ادامه تحصیلاتش را در تهران دنبال میکند و دست آخر مدرک پزشکی خود را میگیرد. در آن زمان شرایط در تهران برای او کمی بهتر شده بود اما مشکلات همچنان ادامه داشت، برادر کوچکتر میرهادی در سن ۱۷ سالگی از دنیا میرود و زندگی پدر و مادرش دگرگون میشود.
دست سرنوشت ایراندخت و فردیناند را به همدان میکشاند و او تا پایان عمر در این شهر میماند و نسخههای شفابخش مینویسد؛ نسخههایی که روی کاغذ سیگار و روزنامه نوشته میشد و هر داروخانهای آنها را بدون چون و چرا میپیچید. زندگی در همدان برای میرهادی با فردیناند با کار کردن در بیمارستان آمریکاییها و در کنار دکتر فریم آمریکایی آغاز شد. او آنچنان مهارتش را به رخ کشید که به سرعت توانست اعتماد دکتر فریم و کادر بیمارستان را جلب کند.
اوضاع باز هم به سمت بهبودی میرفت ولی خب مشکلاتی هم سر در میآوردند، به دلیل مسائل مالی بیمارستان تعطیل شد. فردیناند به مصرف موادمخدر روی آورد و مشکلات دوباره بر سر میرهادی آوار شد. به گفته خودش «این بار اعتماد به نفسش را از دست میدهد، تصمیم میگیرد به تهران بازگردد، تلاشهایی هم به کار میگیرد اما چه میشود کرد که خاک همدان دامنگیر است.»
آوازه میرهادی به دوردستها میرسد
فردیناند پیشنهاد میدهد که در همدان بمانند و به همین دلیل خانه و مطبی را در خیابان بوعلی برپا میکنند و دوباره زندگی روی خوش را به میرهادی و فردیناند نشان میدهد.
توانمندی میرهادی آوازه او را به بیرون از دروازههای همدان میکشاند و زندگی جذابتر میشود. اگر او امروز در همه یادها ماندگار شده به دلیل رعایت انسانیت در پزشکی است،
ایراندخت در خاطراتش مینویسد: «گاه میشد که سه شب متوالی خواب نداشتم، در سرما و یخبندان زمستان، فانوس به دست به سراغشان میرفتم. اصولاً اگر به سر مریض صدایم میکردند، میرفتم، حالا در هر شرایطی که بود میرفتم.»دکتر میرهادی دیگر به خوبی درد و درمان مردم همدان را میشناخت، به گفته خودش تا افراد وارد مطب او میشدند، میفهمید که به چه عارضهای دچار شدند او با تمام وجود و با انسانیت کامل به قسم پزشکیاش وفادار ماند.
در این برهه از روزنگار میرهادی اتفاق بدی رخ میدهد، گاهی برخی از مردم او را به سخره میگرفتند او که عاشق سادگی بود و هیچ گاه جذب ظواهر نشد. این نوع برخورد گاهی باعث میشد از دست عدهای از مردم دلگیر شود اما دست از تلاش برای همین مردم برنمیداشت.
او در کتاب خاطراتش میگوید: «روزهایی خواهد رسید که با خواندن این سرگذشت، با خواندن این سطور، به یاد بیاورند که من هم چون آنها انسانی بودم. با همه عشق و سرور، با همه جوانی، با همه آرزوها و شور و هیجانهای زندگی، با همه امیدها و ناکامیها. من هم یک انسان بودم.»
طبیبِ نویسنده
پس از مدتی فردیناند او را ترک میکند و به وین بازمیگردد، ایراندخت چندی بعد ازدواج میکند اما ایرج هرگز مرد زندگی او نشد و تنها شرایط را بر او سختتر کرد. میرهادی پنج فرزند از فردیناند و چهار فرزند از ایرج داشت، او دو کودک هم به فرزندخواندگی پذیرفته بود و در این بین هرگز از ادبیات دوری نکرد و چند جلد کتاب به رشته تحریر درآورد و مادام به طبابت مشغول بود.
به گفته خودش: «زندگی ساده و بیآلایشمان را در کتاب، غول و عروسک، در داستان زیر بامی چه گذشت، به خوبی ترسیم کردم. قبول کردن لاله و حسنک به فرزندخواندگی هم در داستانهای جداگانه و در کتاب هدیه، آمده است.
چندی هم با اداره فرهنگ و هنر همدان در زمینه تئاتر و هنرپیشگی تئاتر همکاری کردم و در نقشهای گوناگون کار کردم.»یادداشتهای او در کتاب «خاطرات و زندگی دکتر ایراندخت میرهادی» با تلاش آذر میرهادی توسط نشر قطره در سال ۱۳۸۴ به چاپ رسید که این گزارش بر اساس همان کتاب تهیه شده است.
او سال ۱۳۶۸ در همدان درگذشت و مزارش در باغ بهشت همدان همواره مزین به گلهایی است که انسانها به احترام شخصیت والا نثار روحش میکنند چراکه ایراندخت میرهادی در طول ۶۹ سال زندگی، لحظهای از کمک به نیازمندان، مداوای فقرا و سرپرستی کودکان پرورشگاهی و حمایت دانشجویان غریب غفلت نکرد و خدمت به نیازمندان را به فرزندان و خانوادهاش ترجیح داد.
انتهای خبر/۱۳۰۴
تمام حقوق برای مجله خبری تپور محفوظ می باشد کپی برداری از مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد.