روایت یک خبرنگار از خط مقدم مبارزه با کرونا

قصه از آنجایی شروع می‌شود که قرار بود برای ثبت گزارش خبری وارد بیمارستان عفونی رشت شده و همراه با همکار خبری عازم میدان نبرد با کرونا شوم، اگرچه هیچ باکی نبود از ورود به این میدان، اما برای مواجهه با هیولای نامرئی کرونا در برهه‌ای که همه فرار می‌کردند از برخورد با آن، کمی تأمل‌آور بود.

به گزارش مجله خبری تَپـــور، محمدجمشیدی چناری، نعمت سلامت را فقط کسانی درک می‌کنند که یا رنج بیماری را چشیده باشند یا رنج بیمارداری را، آنقدر صبوری می‌خواهد که هرکس را، یارای تاب‌وتحملش نیست و هرکسی را، قدرت پرستاری نیست.

هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که روزی با لطف خدا بدون تحمل درد و رنج بیماری و بیمارداری، با تمام وجود درد را تجربه کنم و بنا به شغل و رسالت خبری مجبور باشم درد را به نگارش درآوردم و نعمت درمان را این بار نه با رسم شکل، بلکه با ترسیم مَرامُ و معرفتِ آنانی آرزو کنم که همه هست خود را در طبق اخلاص گذاشتند و در لباس سپید پرستاری، جان بر کف، کف میدان بودند و بدون ترس از دست دادن حیات، پرستاری می‌کردند و با همه وجود برای بهبود اوضاع لحظه‌ای درنگ نمی‌کردند.

قصه از آنجایی شروع می‌شود که قرار بود برای ثبت گزارش خبری وارد بیمارستان عفونی رشت شده و همراه با همکار خبری عازم میدان نبرد با کرونا شوم، اگرچه هیچ باکی نبود از ورود به این میدان، اما برای مواجهه با هیولای نامرئی کرونا در برهه‌ای که همه فرار می‌کردند از برخورد با آن، کمی تأمل‌آور بود.

سرانجام همراه با همکار تصویربردارم وارد بیمارستان رازی شدم، ورود ما ممنوع بود مگر به شرط نشان‌دادن مجوز و مسلح‌شدن به لباس گان و استریل درمانی آن هم چندلایه و کاملا مطمئن، طوری که راه رفتن را برایمان سخت کرده بود، مرحله به مرحله لباس را پوشیدیم و عازم بخش‌ها شدیم، همه‌جا بوی غم میداد، تازه آمده بود به گیلان این کرونا و این هیولای نامرئی لعنتی.

قبل از ورود به بخش، خانواده‌های نگران و انتظامات سخت‌کوش را می‌دیدم که هرکدام قصه‌های پُرغصه خود را داشتند، هرکدام دلیلی برای اصرار به رفتن به داخل و اصرار به اجازه ندادن داشتند یکی برای همراهی عزیز و دیگری برای حفظ جان همراه مریض.

ما وارد بخش شدیم، صحنه‌های عجیب ایثار از پیش چشمم رژه می‌رفتند، یکی در لباس سپید پرستاری دیگری در لباس رنگین خدمتکاری، هرکدام فراتر از وظیفه و اختیار، با وجود نگرانی از این میهمان ناخوانده، تلاش می‌کردند تا چشمان نگران بیماران را آرام کنند و برایشان از امید سخن بگویند.

برای ثبت اتفاقات رِکوردر را روشن کردم ‌و کنار پرستاری ایستادم تا از حال و احوال روزهای شلوغ کاری بگوید، سلام کردم و سوالم را پرسیدم، جواب سلام داد و خندید و گفت:« وقت گیر آوردی آقای خبرنگار!» در همین لحظه به سمتِ تخت بیماری دیگر حرکت کرد و گفت: «ما کرونا را شکست می‌دهیم و دیگر هیچ!» خندید و رفت.

به اتاق دیگری رفتم تا از مبتلایان به کرونا سوال بپرسم، پدر بزرگی روی تخت با زبان شیرین گیلکی گفت: «زای جان خُدا پرستارانِ بِداره، اَمی هوایِ خیلی دارید» گفتم پدر حالت چه‌طوره؛ گفت: «شُکر» و گریه‌اش گرفت و رفت زیر پتو تا اشک‌هایش را از من پنهان کند.

من مانده بودم با حال‌وهوای متفاوت این گزارش و سرگردان از اینکه انگار کسی حال صحبت ندارد تا اینکه در انتهای راهرو گان‌پوشی را دیدم که عمامه به سر دارد و دارد راهرو را طی می‌کشد، در دلم گفتم خدا سوژه جدید را رساند، بروم مصاحبه‌ای بگیرم و کارم را به اتمام برسانم، خود را به او رساندم و گفت حاج آقا شما چرا؟ گفت: «به همان دلیلی که شما آمده‌ای؟! من نیز آمدم کمک‌حالِ کادرِ درمان باشم» سپس به سمت دَربِ سالن رفت و گفت: «حالا برو کنار وقتم را نگیر الان خانم پرستار هر دوی ما را دعوا می‌کند» قهقه‌ای زد و به حالت فرار از مصاحبه، خود را مشغول کار کرد و رفت و من ماندم و احساس غریب ثبت ایثاری که هیچ‌گاه نمی‌توان ثبت‌اش کرد و از عمق جان قدردانش بود.

انتهای پیام/